
امیرحسین سرخیل
Web designer, developer

خیلی وقت بود می خواستم بنویسم از خاطرات دوران آموزشی، نه اینکه همشو خط به خط بنویسم ولی در همین اندازه که رد پای یه سری از خاطراتم تو بلاگم باشه کافیه...
دوره 183
پادگان آموزشی آیت الله خاتمی یزد
فرمانده پادگان: سردار میر حسینی
فرمانده گردان: رسول صادقی
فرمانده گروهان: هادی زارع ( گروهان 13 بی نظم :) )
تاریخ اعزام : 1 شهریور 1393
تاریخ پایان دوره: 24 مهر 1393
تاریخ میان دوره: 10 تا 15 مهر ( چون واسه سربازا مهمه این زمان همین اول نوشتم :) )
اول شهریور وقتی که بهم گفتن فردا 6 صبح باید خودتو معرفی کنی یزد، شوکه شدم خیلی سریع بلیط شب رو گرفتم و خداحافظی و حرکت به سمت یزد...
وقت نکردم زیاد وسیله با خودم ببرم فقط چیزایی که تو سایت ها دیدم رو با خودم برداشتم، البته بیشتر از اینا هم نیاز نداشتم چون روز اول کلی وسیله میدن که تا اخر نیازاتو تقریبا رفع می کنه. ( یه سری وسیله مثل نخ و سوزن - پونز و سنجاق - کش برای گتر شلوار - قرص های سرما خوردگی و مسکن و ضد حساسیت البته بهداری داره - ناخن گیر - قاشق و بشقاب)
صبح ها وقتی واسه نماز از خواب بیدارمون می کردن و به خط شدن و امارگیری تا ساعت 10 شب که مثلا خاموشی بود وقت استراحتمون شاید 2 ساعت بود که اونم اکثرا صرف توجیه کردن های فرمانده ها می شد. توجیه هایی که صرفا هفت هشت ده مورد بود و قرار بود من صادقی در عرض 15 دقیقه تموم کنه ولی یک ساعتی نشسته بودیم، بازم خوب بود که دلشون می سوخت و به سمت دیوار هایی که بیشترین سایه رو داشتن می شستیم تا شاید کمی کمتر بسوزیم. البته چون نزدیک 31 شهریور بود و رژه استانی را پیش رو داشتیم بیشتر کلاس های ماه اول به صف جمع اختصاص یافته بود و سوختن اجتناب ناپذیر بودش. مرخصی بین شهری به افراد مجرد به ندرت می دادن مخصوصا تو ماه اول، تلفن هم که همیشه شلوغ بودش و ساعتی پیدا نمی کردی که بتونی بدون صف تماسی داشته باشی (البته این امر اگه بخواد به صورت تخصصی بحث بشه باید از ایوب دعوت کنیم :) ) ، پس زیاد به فکر ارتباط با بیرون نباش و از همون اول بگو که نگرانت نباشن ( اینم یه جور توجیه قبل آموزشیه )
ماه دوم تقریبا کلاس های خیلی کم شده بود و همه به فکر میان دوره و اردو بودن که قرار بود هفته اخر برگزار شه، همه از سختی های اردو میگن ولی از نظر من اردو یعنی پیاده روی... کلاس هایی که باید کلی پیاده می رفتیم و بر میگشتیم و پیاده روی برد بلند که 30 کیلومتر مجموعا (رفت و برگشت) مسافتش بود.
دوره اموزشی با تمام سختیاش تموم شد ولی شاید تو هیچ دوره ای نمی تونستم با بچه ها و فرهنگ های تمام استان های ایران اشنا شم، و دوستان خیلی خوبی از شمال تا جنوب کشور پیدا کنم. دوستایی مثل جاسم دوشنبه زاده (سیریک در هرمزگان)، علی فتحی پور(اهوازی) ، علی نوروزی و محمد هداوند و احمد دلشاد و امیر تفرشی و ...( تهران)، روح الله (قم)، حمید زهرازهی (ورامین)، علیرضا زارع (یزد)، ایوب ( میناب)، امید نیکان (نور) و ... تعداد خیلی زیاد بود و نمیشه همه رو اسم برد.
پادگان واسه من دو بخش بود: 1. گروهان 2. سلف
سلف باعث شده بود تا بین هر سه گروهان 11،12،13 دوستایی پیدا کنم، سختی های کار یه طرف و زندگی کنار یه تیم سلفی یه طرف دیگه که مزه خاصی داشت ...
سلف: حسین ( بوشهر)، حامد کرمی ( شیراز) ، احمد رحیمی و سهیل (کرمانشاه)، علی (دزفول)، وحید (مشهد)
نسیم خوش نفس پاکی، گرفته حال و هوایم را
زخاطرم نرود حال و، هوای جبهه و یا زهرا
دوباره می کده را بستند، به پشت در زده ام زانو
ز درد هجر پرستو ها، به جز جنون نبود دارو
(ابا صالح (3) یا ابا صالح) (2)
شلمچه رفتم و حالا در، میان شهر گنه هستم
دوکوهه بودم غرق تو ، ولی دوباره چنین پستم
امان که دست و دلم گردد، دوباره مجرم و الوده
خدا کند که گل نرگس، دهد به من دل اسوده
(ابا صالح (3) یا ابا صالح) (2)
دلم واسه دوستانی که تو این دوران پیدا کردم خیلی تنگ میشه، امیدوارم هرجایی که هستن موفق باشن
دوره 183
پادگان آموزشی آیت الله خاتمی یزد
فرمانده پادگان: سردار میر حسینی
فرمانده گردان: رسول صادقی
فرمانده گروهان: هادی زارع ( گروهان 13 بی نظم :) )
تاریخ اعزام : 1 شهریور 1393
تاریخ پایان دوره: 24 مهر 1393
تاریخ میان دوره: 10 تا 15 مهر ( چون واسه سربازا مهمه این زمان همین اول نوشتم :) )
اول شهریور وقتی که بهم گفتن فردا 6 صبح باید خودتو معرفی کنی یزد، شوکه شدم خیلی سریع بلیط شب رو گرفتم و خداحافظی و حرکت به سمت یزد...
وقت نکردم زیاد وسیله با خودم ببرم فقط چیزایی که تو سایت ها دیدم رو با خودم برداشتم، البته بیشتر از اینا هم نیاز نداشتم چون روز اول کلی وسیله میدن که تا اخر نیازاتو تقریبا رفع می کنه. ( یه سری وسیله مثل نخ و سوزن - پونز و سنجاق - کش برای گتر شلوار - قرص های سرما خوردگی و مسکن و ضد حساسیت البته بهداری داره - ناخن گیر - قاشق و بشقاب)
صبح ها وقتی واسه نماز از خواب بیدارمون می کردن و به خط شدن و امارگیری تا ساعت 10 شب که مثلا خاموشی بود وقت استراحتمون شاید 2 ساعت بود که اونم اکثرا صرف توجیه کردن های فرمانده ها می شد. توجیه هایی که صرفا هفت هشت ده مورد بود و قرار بود من صادقی در عرض 15 دقیقه تموم کنه ولی یک ساعتی نشسته بودیم، بازم خوب بود که دلشون می سوخت و به سمت دیوار هایی که بیشترین سایه رو داشتن می شستیم تا شاید کمی کمتر بسوزیم. البته چون نزدیک 31 شهریور بود و رژه استانی را پیش رو داشتیم بیشتر کلاس های ماه اول به صف جمع اختصاص یافته بود و سوختن اجتناب ناپذیر بودش. مرخصی بین شهری به افراد مجرد به ندرت می دادن مخصوصا تو ماه اول، تلفن هم که همیشه شلوغ بودش و ساعتی پیدا نمی کردی که بتونی بدون صف تماسی داشته باشی (البته این امر اگه بخواد به صورت تخصصی بحث بشه باید از ایوب دعوت کنیم :) ) ، پس زیاد به فکر ارتباط با بیرون نباش و از همون اول بگو که نگرانت نباشن ( اینم یه جور توجیه قبل آموزشیه )
ماه دوم تقریبا کلاس های خیلی کم شده بود و همه به فکر میان دوره و اردو بودن که قرار بود هفته اخر برگزار شه، همه از سختی های اردو میگن ولی از نظر من اردو یعنی پیاده روی... کلاس هایی که باید کلی پیاده می رفتیم و بر میگشتیم و پیاده روی برد بلند که 30 کیلومتر مجموعا (رفت و برگشت) مسافتش بود.
دوره اموزشی با تمام سختیاش تموم شد ولی شاید تو هیچ دوره ای نمی تونستم با بچه ها و فرهنگ های تمام استان های ایران اشنا شم، و دوستان خیلی خوبی از شمال تا جنوب کشور پیدا کنم. دوستایی مثل جاسم دوشنبه زاده (سیریک در هرمزگان)، علی فتحی پور(اهوازی) ، علی نوروزی و محمد هداوند و احمد دلشاد و امیر تفرشی و ...( تهران)، روح الله (قم)، حمید زهرازهی (ورامین)، علیرضا زارع (یزد)، ایوب ( میناب)، امید نیکان (نور) و ... تعداد خیلی زیاد بود و نمیشه همه رو اسم برد.
پادگان واسه من دو بخش بود: 1. گروهان 2. سلف
سلف باعث شده بود تا بین هر سه گروهان 11،12،13 دوستایی پیدا کنم، سختی های کار یه طرف و زندگی کنار یه تیم سلفی یه طرف دیگه که مزه خاصی داشت ...
سلف: حسین ( بوشهر)، حامد کرمی ( شیراز) ، احمد رحیمی و سهیل (کرمانشاه)، علی (دزفول)، وحید (مشهد)
نسیم خوش نفس پاکی، گرفته حال و هوایم را
زخاطرم نرود حال و، هوای جبهه و یا زهرا
دوباره می کده را بستند، به پشت در زده ام زانو
ز درد هجر پرستو ها، به جز جنون نبود دارو
(ابا صالح (3) یا ابا صالح) (2)
شلمچه رفتم و حالا در، میان شهر گنه هستم
دوکوهه بودم غرق تو ، ولی دوباره چنین پستم
امان که دست و دلم گردد، دوباره مجرم و الوده
خدا کند که گل نرگس، دهد به من دل اسوده
(ابا صالح (3) یا ابا صالح) (2)
دلم واسه دوستانی که تو این دوران پیدا کردم خیلی تنگ میشه، امیدوارم هرجایی که هستن موفق باشن
نظرات
/
بازدیدها 80969




امیرحسین سرخیل
Web designer, developer
غمگینی آدم هایی که دوستشان دارم غمگینم می کند گاهی دلم می خواهد با انگشتم گوشه لب شان را بالا ببرم شاید خنده یادشان بیاید اینکه کاری از دستم بر نمی آید, اينکه گاهي خودم موجب رنجششان ميشوم... اینکه زورم به دنیا نمی رسد تلخ استخیلی تلخ…
آخرین مطالب
پربازدیدها
درهم
تگ ها

یکشنبه , 10 اسفند 1393 - 21:49

جمعه , 8 اسفند 1393 - 19:45

پنج شنبه , 7 اسفند 1393 - 20:17

جمعه , 10 بهمن 1393 - 14:41

سه شنبه , 30 دی 1393 - 21:04

جمعه , 26 دی 1393 - 16:42

دوشنبه , 1 دی 1393 - 22:27

یکشنبه , 30 آذر 1393 - 17:18

پنج شنبه , 14 آبان 1394 - 23:34

دوشنبه , 25 خرداد 1394 - 23:30

پنج شنبه , 7 اسفند 1393 - 20:17

جمعه , 10 بهمن 1393 - 14:41

پنج شنبه , 21 آبان 1394 - 14:14

جمعه , 21 آذر 1393 - 16:21

پنج شنبه , 20 فروردین 1394 - 18:50

سه شنبه , 30 دی 1393 - 21:04

یکشنبه , 4 آبان 1393 - 18:31

پنج شنبه , 6 آذر 1393 - 21:48

جمعه , 9 آبان 1393 - 13:08

شنبه , 10 آبان 1393 - 19:50

شنبه , 3 آبان 1393 - 17:15

پنج شنبه , 14 آبان 1394 - 23:34

دوشنبه , 25 خرداد 1394 - 23:30

جمعه , 21 آذر 1393 - 16:21
ice, آرامش, اشک, امام حسین, امید, اَباعَبْدِاللَّهِ, باران, بهشت, بهنام صفوی, جوهر جهنم, خاطره, خدا, خسته, خنده, داستان عاشقانه, دوستت دارم, رژه استانی, زندگی, سجده, سکوت, صداقت, عاشقانه, عاشقانه های یواشکی, عزاداری, عشق, عمر, غم, فراموشی, لحظه, مادر, مداد رنگي, منت, مهربانی, نگاه, نگهبان, همسر, پدر, پدر که باشی, کربلا, یاد
نمایش تمامی تگ ها
نمایش تمامی تگ ها