
امیرحسین سرخیل
Web designer, developer

دختر کوچولو به مهمان گفت :
" میخوای عروسکامو بیارم ببینی ؟! "
مهمان با مهربانی جواب داد:
بله ... حتما ....
دخترک دوید و همه ی عروسک ها را آورد ....
" میخوای عروسکامو بیارم ببینی ؟! "
مهمان با مهربانی جواب داد:
بله ... حتما ....
دخترک دوید و همه ی عروسک ها را آورد ....

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد…
خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود......
خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود......

پادشاهی در زمستان به نگهبان گفت:
سردت نیست؟ گفت: عادت دارم.
گفت: میگویم برات لباس گرم بیاورند....
سردت نیست؟ گفت: عادت دارم.
گفت: میگویم برات لباس گرم بیاورند....

سرخ پوست پيری به نوه اش گفت :
پسرم!
در درون هر يك از ما ،
دو گرگ همیشه در جدال هستند .
يكى از آنها گرگ بد است...
پسرم!
در درون هر يك از ما ،
دو گرگ همیشه در جدال هستند .
يكى از آنها گرگ بد است...

باران خوبی باریده بود و مردم دهکدهی شیوانا به شکرانه نعمت باران و حاصلخیزی مزارع، عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه شیوانا جمع شدند و به شادی پرداختند. تعدادی از شاگردان مدرسه شیوانا هم در کنار او به مردم پراکنده در دشت خیره شده بودند.
در گوشهای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت میکردند؛ آنقدر آهسته که فقط خودشان دو تا صدای هم را میشنیدند...
در گوشهای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت میکردند؛ آنقدر آهسته که فقط خودشان دو تا صدای هم را میشنیدند...

مادرش الزایمر داشت...
بهش گفت مادر یه بیماری داری،باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان...
مادر گفت:چه بیماریی؟
گفت :الزایمر...
گفت:چی هست...
گفت:"یعنی همه چیو فراموش میکنی..." ....
بهش گفت مادر یه بیماری داری،باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان...
مادر گفت:چه بیماریی؟
گفت :الزایمر...
گفت:چی هست...
گفت:"یعنی همه چیو فراموش میکنی..." ....


امیرحسین سرخیل
Web designer, developer
غمگینی آدم هایی که دوستشان دارم غمگینم می کند گاهی دلم می خواهد با انگشتم گوشه لب شان را بالا ببرم شاید خنده یادشان بیاید اینکه کاری از دستم بر نمی آید, اينکه گاهي خودم موجب رنجششان ميشوم... اینکه زورم به دنیا نمی رسد تلخ استخیلی تلخ…
آخرین مطالب
پربازدیدها
درهم
تگ ها

یکشنبه , 10 اسفند 1393 - 21:49

جمعه , 8 اسفند 1393 - 19:45

پنج شنبه , 7 اسفند 1393 - 20:17

جمعه , 10 بهمن 1393 - 14:41

سه شنبه , 30 دی 1393 - 21:04

جمعه , 26 دی 1393 - 16:42

دوشنبه , 1 دی 1393 - 22:27

یکشنبه , 30 آذر 1393 - 17:18

پنج شنبه , 14 آبان 1394 - 23:34

دوشنبه , 25 خرداد 1394 - 23:30

پنج شنبه , 7 اسفند 1393 - 20:17

جمعه , 10 بهمن 1393 - 14:41

پنج شنبه , 21 آبان 1394 - 14:14

جمعه , 21 آذر 1393 - 16:21

پنج شنبه , 20 فروردین 1394 - 18:50

سه شنبه , 30 دی 1393 - 21:04

یکشنبه , 30 آذر 1393 - 17:18

دوشنبه , 25 خرداد 1394 - 23:30

جمعه , 17 مرداد 1393 - 18:25

پنج شنبه , 20 فروردین 1394 - 18:50

جمعه , 26 دی 1393 - 16:42

جمعه , 8 اسفند 1393 - 19:45

پنج شنبه , 6 آذر 1393 - 21:48

سه شنبه , 30 دی 1393 - 21:04
ice, آرامش, احترام, اللهم ارزقنا کربلا, امام حسین, امید, باران, بهشت, بهنام صفوی, توجیه, حســرت, خاطره, خدا, خنده, داستان عاشقانه, دهکده, رنج, زندگی, سجده, سکوت, شادی, عاشقانه, عاشقانه های یواشکی, عشق, عمر, غم, فراموشی, قیصر امین پور, لحظه, مادر, محكم ايستادن, منت, مهربانی, نشتر عشق, نگاه, همسر, پدر, کربلا, یاد, ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ
نمایش تمامی تگ ها
نمایش تمامی تگ ها